نتیجه لجاجت و دخالت های بی جا.
پس از مدتی او آمد به دنبالم و ازم خواست که برگردم اما من همچنان روی حرفم بودم و مادرم نیز از من حمایت می کرد حتی مادرم با او دعوا کردو هرچه به دهانش آمد نثارش نمود ولی او فقط اشک می ریخت گویا آینده سیاهمان را می دید می گفت: من نمی خواهم زندگیمان از هم بپاشد اما مادرم اسبش را چهار نعله تاخت و او با تحقیر و توهین از منزل بیرون کرد.
او پس از مدتی باز آمد و از من خواست که به زندگیمان برگردم اما من باز هم راضی نشدم و خیال می کردم او تا آخر عمر به من خواهش و التماس خواهد نمود اما این فرضیه کاملا غلط بود اینبار که او از رفتن من ناامید شده و غرورش هم خدشه دار گشت گفت: پس بیا طلاق بگیر.
من که تا آن موقع اصلا به طلاق فکر هم نکرده بودم این حرف مثل پتکی بر مغزم کوبیده شد وسرم گیج رفت اما باز هم مادرم مرا جسور کرد و گفت: او جرات این کار را ندارد.
برای آخرین بار پدرم که منطقی تر فکر می کرد مرا برداشت و برد به منزلمان تا با او حرف بزنم ولی او گفت: یا باید به همین منزل برگردی یا طلاق بگیری.اما من طلاق را انتخاب کردم با اینکه همه مرا مذمت می کردند حتی محضردار هم یکهفته به ما مهلت دادتا شاید پشیمان شویم اما من گفتم مرغ فقط یک پا دارد.
سرانجام طلاق گرفتیم و نگهداری بچه هم به شوهرم واگذار گردید. شوهرم پس از مدتی با دختری ازدواج کرد اما من همچنان سرگردان مانده ام و حتی حق دیدن بچه را هم ندارم چون شوهرم می گویدک اگر او بفهمد که تو مادرش هستی از بی مادری رنج می کشد و افسرده می شود،من هم برای همین منظور خیلی پافشاری نمی کنم و می سوزم و می سازم و با این که خیلی پشیمانم اما دیگر پشیمانی چه سود،خوشا آنروزهایی که در کنار شوهر و بچه ام زندگی خوب و خوشی داشتیم اما دخالت های بی جای مادرم و لجاجت وسماجت های بی مورد خودم باعث ازهم پاشیدگی زندگی ام شد.
خواهش می کنم دیگران از زندگی تلخ من عبرت بگیرند و آینده خود و فرزندانشان را به خاطر هیچ و پوچ از هم نپاشند که دیگر پی بردن به اشتباه فایده ای نخواهد داشت.
مرتضی عظیمی فرد ، فارغ التحصیل رشته روانشناسی متولد آبپخش ساکن بوشهر هستم